غروب سامرا
گویی غروب نابهنگام «سامرا» فرا رسیده است!
نگرانی از نبض لحظه ها می بارد.
تشویشی سنگین، بر شهر حکمفرماست.
غروب نابهنگام سامرا فرا رسیده است
و آسمان به میهمان تازه خود خوش آمد می گوید؛
میهمانی که غرق در هاله سبز شهادت،
آرام و مطمئن، به سمت عرش الهی گام برمی دارد،
میهمانی که از قامت دلارای علوی اش،
عطر حضرت رسول صلی الله علیه و آله می آید؛
عطر مدینه، عطر غربت غریبانه سامرّا!
آه، چه کردند سیاه جامگان
با این هدیه الهی، با این بهار سبزپوش جاودانه!
چه کردند با یادگار رسول الله صلی الله علیه و آله ؛
یادگاری که چلچراغ هدایت فرا راه گم کردگان حقیقت بود
و متوسلین آستانش به رستگاری دست می یازیدند.
چه آزمون دشواری داشت این آیینه شکوه خداوند:
آنجا که «شیرها» با تمام درندگی، رام حریم حرمت نامش گشتند.
آنجا که «تیرها» به برکت دست هایش به پرواز درآمدند.
آنجا که «شعرها» برابر قامت آسمانی اش، قافیه باختند.
آنجا که دیوارهای «سامرا» نتوانست مانع از
انعکاس پرتو جمال علوی اش در جهان شود.
و آخرین آزمون، چه آزمونی تلخ، امّا شیرین بود؛
به شیرینی شهادت، به شیرینی وصال!
... و چقدر مظلوم، چقدر غریب،
چقدر نابهنگام، دل به عروج واپسین سپرد!